آقای الف

قبلا بهتر می‌نوشتم،
الان فقط می‌نویسم...
کم و گهگاه.
جدی نگیرید!

در حال حاضر، کوچکترین نشانه‌ها و حرف‌ها و تحرکات و اتفاقات را مصادره به مطلوب می‌کنیم. :)

  • الف

تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست، 

که بر سر ذوق می آورندمان، 

و نمی رسند به کاغذ، 

و کیبورد. 

و منتظرند، 

جلوی چشمانمان رژه میروند، 

در خواب و بیداری. 

و تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست. 

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. 

  • الف
  • الف

بر آن بودم که بنویسم، مُطَوَّل، قصه شوقت

چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمی‌گنجد


-سلمان ساوجی-

  • الف

هر چی گفتم بابا یه لحظه بیاین بشینین اینجا شاید میخوام یه حرف مهمی بزنم. چه وضعیه آخه تا یه لحظه حواسم پرت میشه،  رومو برمیگردونم هر کی رفته یه طرف؟ هی با زبون خوش گفتم بیاین بشینین کنار هم ببینم اصلا چه شکلی میشید؟  به هم میاین یا نه؟  انگار دست به یکی کرده باشن، دقیقا اونایی که هیچ ربطی به هم نداشتن نشستن کنار هم.  انصافانه س آخه؟

حالا من چجوری بگم حرفم مهم بود کلمه ها سر یاری نداشتن؟  خودتون باشین باورتون میشه؟ نمیشه دیگه! حقم دارین خب.  حتما پیش خودتونم میگید اگر مهم بود به جای دری وری گفتن حرفتو میزدی. ولی مهم بود واقعا... 

تلافی میکنم سرتون،  حالا ببینید. 

  • الف

یک. میخواستم طولانی بنویسم. چند روزی می‌شود. طولانی با یک ترجیع‌بند. با تکرار گاه و بیگاه یک جمله. الان؟ فقط ترجیع‌بندش مانده...«آخ که اگر بدانی...»


دو. گفته بود «خیلی توداری...یه جور عجیبی». تایید کرده بودم، اما اعتراف می‌کنم همیشه هم برایم آسان نیست. و البته خدا را شکر در حفظ ظاهر بی‌استعداد نیستم.


سه. طلبکار بودم. زیاد. شاکی. الان؟ سر به زیر...بدهکار. و هر لحظه که میگذرد بدهکارتر.


چهار. به یک کُلاژ فکر می‌کنم. البته فکرهایم را کرده‌ام. فقط منتظر زمان مناسبم. منتظر که نه. در تلاش برای رسیدن به زمان مناسب. می‌تواند بدهکاری‌ها را تا حد قابل قبولی رفع و رجوع کند. خستگی‌ها. خستگی‌ها را از تن‌ها بیرون کند. روح‌ها و چشم‌ها را بنوازد. حال‌ها را خوب کند. تمام شدنی هم نیست. فکر کنم خودشیفتگی و لذت بردن از ایده‌ها و خلاقیتم دارد نمایان می‌شود. بگذریم. ولی با این حال باز هم تَکرار می‌کنم «آخ که اگر بدانی...».


پنج. قول و قراری داشتیم. با خدا.  من نصفه و نیمه بودم. او؟ تمام و کمال. حداقل تا الان که این طور به نظر می‌رسد. منتظر ادامه خداییَش هستم.


شش. ر.ک. دو. ضمن تکرار این نکته که «آخ که اگر بدانی...»


هفت. روبه‌رو - محسن نامجو

  • الف

شاید در تمام این مسیر خدا میخواسته همین را به من بفهماند. خب، فکر کنم فهمیدم.

برای داشتن هر چیز جدید نباید داشته‌های قبلی برایمان عادی شده باشند منظورم از عادی تقریبا «بی‌اهمیت» است. که در اثر مرور زمان و عادت به حسِ داشتنِ یک چیز شاید حتی بزرگ، لذت بردن و خوشحال بودن و شکرگزاری برای داشتنش را از یاد می‌بریم. یا در بهترین حالت انقدر به آن عادت کرده‌ایم که داشتنش بدیهی شده و به چشممان نمی‌آید.

حالا حواسم هست. یاد گرفتم. با وجود خواستن‌های بیشتر. با وجود خواسته‌های جدید. با وجود همه تلاش‌ها برای رسیدن به چیزهای جدیدتر و بیشتر. با همه این‌ها قبل از دعاها و خواسته‌های بیشتر و هنگام تلاش‌های سرسختانه برای نزدیک‌تر شدن به قله‌های صعب‌العبور، هر لحظه به همه داشتن‌ها حواسم هست. به همه بودن‌ها. به همه داشته‌ها. که حتی اگر داشتنتشان برایم عادت شده، یادم نرود شکرگزار بودنشان باشم.

میدانی؟ اهمیت این قضیه آنجاست که چیزهای جدیدی هم که به داشته‌هایم اضافه می‌شوند در همین لیست قرار می‌گیرند. که یادم باشد زمانی چقدر برای به دست آوردنشان تلاش کرده بودم. که هر لحظه قدر داشتن و بودنشان را بدانم.

حالا شاید کم کم فهمیده باشم «شکر نعمت، نعمتت افزون کند» یعنی چه... شاید کم کم وقت طولانی‌تر شدن این لیست فرا می‌رسد...


در کوی عشق - علیرضا قربانی


پ.ن. اسم اینجا را هم شاید بهتر بود میگذاشتم «هزار سخن گویان...»

  • الف

خب! بالاخره امسال هم زمانش فرا رسید و دیروز شاهدِ اولین واکنشِ یک فردِ خارج از خانواده نسبت به خودم بودم. دقیق‌ترش می‌شود نسبت به لباسم! «سرما نخوری جَوونـ»ـی که راننده مسن تاکسی هنگام نشان دادن ماشینش خطاب به بنده فرمودند. و لبخند احتمالا کجم در حین رفتن به سمت ماشین...

ظاهرا به نظر می‌رسد نقطه کار ترموستات بدن بنده که باعث ایجاد احساس سرما/گرما شده و در نتیجه آن میزان و نوع پوشش خود را انتخاب میکنم، مقداری نسبت به عموم افراد جامعه متفاوت است. یا ساده‌ترش می‌شود اینکه گرمایی هستم.

شخصا این تفاوت را پذیرفته‌ام و به آنهایی که مثلا از یک ماه پیش در خیابان با پولوور! یا سویشرت!! دیده‌ام هیچ واکنش عجیبی نشان نداده‌ام یا حرف خاصی به آنها نزده‌ام. فقط ممکن است کمی چشمانم گرد شده باشد و احساس گرما کرده باشم که آن هم احتمالا از دید دیگران پنهان مانده است. اما کم با واکنش دیگران در مورد خودم مواجه نشده‌ام. راننده تاکسی، مسئول حراست دانشگاه، معلم‌ها و دبیران در دوران طفولیت، منشی مطب دکتر، اقوام و آشنایان و دوستان و ... -معمولا و به ویژه در اوایل زمانی که افتخار آشنایی با بنده نصیبشان شده یا بعد از گذشت چند سال در قالب موقعیت‌های تکراری که یادآوریشان تبدیل به شوخی شده است مثل: هنوزم لباس نمی‌پوشی؟! [خنده] یا هنوزم که کم می‌پوشی! [خنده] - و ... خلاصه که این قصه سر دراز دارد.

اولین خاطرات و البته از جالب‌ترینشان در این زمینه به سال سوم دبستان برمی‌گردد. زمانی که پس از چند سری بحث و چانه‌زنی بر سر لباس پوشیدن، پدر و البته بیشتر مادر گرام در اقدامی جالب و البته هنوز هم عجیب برای من! تصمیم گرفتند که به لباس پوشیدن یا نپوشیدنم کاری نداشته باشند اما به یک شرط! 

روی یک برگه چند جمله نوشتم و امضا کردم که امسال سرما نخواهم خورد! و ... موفق شدم!



البته هنوز هم گاهی مجبور می‌شوم به مادر و معمولا بیشتر پدر گرام یادآوری کنم که، بنده به عنوان یک پسر انشالله عاقل و بالغ و با بیش از ربع قرن تجربه، توانایی تشخیص گرما و سرما و انتخاب لباس مناسب جهت پوشیدن را دارم.


پ.ن. به شرط تمیزیِ هوا، همیشه سرما را به گرما ترجیح داده‌ام. ساده‌ترین استدلال ممکن هم این که هر چقدر بخواهید می‌توانید لباس بپوشید اما برعکسش ممکن نیست! هر چقدر بخواهید نمی‌توانید لباس‌هایتان را دربیاورید! به هر حال کمی حیا چیز خوبیست! تازه مشکلات شرعی-عرفی-اسلامی-اخلاقی را هم که نادیده بگیریم پوست آخرین مرحله است که طبیعتا قابل درآوردن هم نیست. تازه مشکل دیگر اینجاست که معمولا یک پوشش نازک حس خنکی بیشتری به آدم می‌دهد.

  • الف

و تو
هرگز نخواهی دانست
با آن چند اس ام اسی که دادی
همچنان،
سرانه مطالعه جهان را 
بالا و بالاتر می بری



  • الف

هر چه از دوست رسد نیکوست
ولی متاسفانه فرستنده‌هایش دچار اختلال شده‌اند...
  • الف