«تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی...»
شاید در تمام این مسیر خدا میخواسته همین را به من بفهماند. خب، فکر کنم فهمیدم.
برای داشتن هر چیز جدید نباید داشتههای قبلی برایمان عادی شده باشند منظورم از عادی تقریبا «بیاهمیت» است. که در اثر مرور زمان و عادت به حسِ داشتنِ یک چیز شاید حتی بزرگ، لذت بردن و خوشحال بودن و شکرگزاری برای داشتنش را از یاد میبریم. یا در بهترین حالت انقدر به آن عادت کردهایم که داشتنش بدیهی شده و به چشممان نمیآید.
حالا حواسم هست. یاد گرفتم. با وجود خواستنهای بیشتر. با وجود خواستههای جدید. با وجود همه تلاشها برای رسیدن به چیزهای جدیدتر و بیشتر. با همه اینها قبل از دعاها و خواستههای بیشتر و هنگام تلاشهای سرسختانه برای نزدیکتر شدن به قلههای صعبالعبور، هر لحظه به همه داشتنها حواسم هست. به همه بودنها. به همه داشتهها. که حتی اگر داشتنتشان برایم عادت شده، یادم نرود شکرگزار بودنشان باشم.
میدانی؟ اهمیت این قضیه آنجاست که چیزهای جدیدی هم که به داشتههایم اضافه میشوند در همین لیست قرار میگیرند. که یادم باشد زمانی چقدر برای به دست آوردنشان تلاش کرده بودم. که هر لحظه قدر داشتن و بودنشان را بدانم.
حالا شاید کم کم فهمیده باشم «شکر نعمت، نعمتت افزون کند» یعنی چه... شاید کم کم وقت طولانیتر شدن این لیست فرا میرسد...
پ.ن. اسم اینجا را هم شاید بهتر بود میگذاشتم «هزار سخن گویان...»
- ۹۵/۰۹/۰۲