پنجِ خسته
دل، گیر میکند. دل، میگیرد. اصلا هر جا گیر و گرفتاری هست، پای دل در میان است.
دل، تنگ میشود. دل، به تنگ میآید. دل خیلی وقتها از دست صاحبش به تنگ میآید.
امشب باید چیزی مینوشتم. حتی اگر مزخرف.
آدمها نمیدانند در مدتی که از تو بیخبر بودهاند، بر تو چه رفته است. نمیدانند چه اتفاقاتی ممکن است افتاده باشد. فکر نمیکنند شاید نتوانی یا اصلا نخواهی همه یا حتی بخشی از آنها را بازگو کنی. اتفاقا شاید حتی دلت هم بخواهد بگویی، ولی نشود. بخواهی. نتوانی. بتوانی. نخواهی. این حالتِ در آستانه انفجار بودن، دقیقا نشاندهنده همین است. آدمی گیر میکند. هم خودش. هم دلش. هم چرخ زندگی. هم هر چیز دیگری که امکان گیر کردن دارد.
در هر صورت، بعضی وقتها آدمها در شرایطی گیر میکنند که به نظرم انصاف نیست. من هم آدمم.
-نمیدانم این نوشته را چند روز نگه میدارم. یک؟ دو؟ بیشتر؟ شاید هم برای ابد.-
- ۹۶/۰۷/۲۴