وقتایی هست که از دستت دقیقا هیچ کاری برنمیاد ولی از ذهنت هزارتا فکر و سوال، چرا.
- ۰ نظر
- ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۲
وقتایی هست که از دستت دقیقا هیچ کاری برنمیاد ولی از ذهنت هزارتا فکر و سوال، چرا.
داستانم را چطور تمام کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چطور میشود بین آنهایی که نفسنفس میزنند تا بازگو شوند و آنهایی که تازه دارند پا میگیرند و آنهایی که هنوز هیچی نشده چروک خوردهاند و آنهایی که کلام آسیابشان میکند و تنها گردی ازشان باقی میماند انتخاب کرد؟ بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده به این نتیجه رسیدهام حیف آن غشایی در مغز که افکار رویش حک میشوند. اینجا هیچ چیزی نیست که حواس آدم را از دروننگری فاجعهبار پرت کند، راستش به اندازه کافی نیست. خاطرهها را هم نمیتوانم با چوب به عقب برانم. تنها چیزی که باقی میماند دیوانه شدن است، که با این حافظه و هوش و استعداد، کار سختی به نظر نمیرسد.
- جزء از کل - با کمی ترکیب و تصرف -
دیشب انقدر خسته بودم که حتی فکر و خیال هم نتونست بیشتر از چند دقیقه جلوی خوابم رو بگیره. ولی زهی خیال باطل.
هر چند من هیچ وقت نخواستم و نگفتم که بر خیالت راه نظر ببندم. ولی خب در هر صورت گفتا که شبرو است او و از راه دیگر آید. و البته آمد.
خلاصه که گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد، بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران.
و یا خوابش ( ـم ) میگیرد و شرح آن همان است که پیشتر برفت. رحمی.
- حضور حافظ و سعدی در این پست مشهود است. باباطاهر هم قرار بود باشد که موکول شد به بعدا. احتمالا. -
سه هفته شاید برای افتادن تمام اتفاقایی که دوست دارم با دید واقعگرایانه زمان خیلی کمی باشه، اما برای یه معجزه خیلی هم زیاده.
* Osho
هیچ وقت یادم نمیره مهمونی خانوادگی اون شب رو. حدودا ۹ ساله بودم. اواسط مهمونی بود و نشسته بودیم کنار هم. همه رو یادم نیست ولی من بودم، امیر بود و ارگ کوچک اسباببازیم. مشغول بودیم باهاش. بعد از کمی سوال و جواب از من، رو کرد به مامان بابا و جملهای با این مضمون گفت که درک موسیقیش نسبت به سنش خیلی خوبه. من؟ توی دلم از تعریفش کلی ذوق کرده بودم و قند توی دلم آب شده بود. اما این بهترین قسمت ماجرا نبود. ادامه داده بود که: اجازه بدین بیاد پیش خودم باهاش کار کنم. از شما هم چیزی نمیخوام اصلا.
همین خاطره نصفهنیمه، و کلاسهای هفتگی که با فاصله کمی بعد از اون شب شروع شد، از شیرینترین خاطرات کودکی من شدن. امیر اولین و آخرین استاد موسیقی من بود. ده روز پیش برای یه سفر کاری رفت اوکراین. قرار نبود برای همیشه بره. ولی رفت...
روی تخت بیمارستان قبل از اینکه حالش بد بشه، با همسرش حرف میزده. از دریا، جنگل، درخت و ... . از چیزهایی که داشته همون موقع میدیده ظاهرا، ولی فقط خودش. گفته بود اومدن و میخوان منو ببرن ولی من نمیخوام برم... . ولی رفت... برای همیشه... .
ده سال از من بزرگتر بود. اوکراین دانشگاه رفته بود و با یه دختر اوکراینی ازدواج کرده بود. همسرش، میگفت اولین آشناییمون روبروی همین بیمارستان بود. حالا بعد از چند سال، همینجا، این بیمارستان، شد آخرین دیدار...
هفت روز گذشت...
- صدای نامجو fade میشود... -
که حرفهای من بشود برق چشمان تو ...
میدونی حافظجان؟ نمیدونم چی شده که این شعرو گفتی یا از کی شاکی بودی. به نظر نمیاد تعمیم داده باشی و احتمالا نظرت موردی بوده. داستان چسبوندنش روی شیشه ایستگاه اتوبوسم نمیدونم. کی نوشته؟ چرا تو ایستگاه اتوبوس آخه؟ نزدیک دانشگاه؟ اصلا سرگشاده بوده یا مخاطب داشته؟ حقیقتش مهم هم نیست. راستش منم احتمالا خیلی وقتا بوده که اینجوری فکر میکردم اما الان نظرم عوض شده. به نظرم به "گلـ"ـش بستگی داره. میخوام بگم شایدم اتفاقا نشان عهد و وفا باشه! هرچند، جای فریاد؟ همچنان هست.
میترسم از تموم شدن چیزی که شروع نشده کلی انگیزه و امید و حس و حال خوب بــِهـِم داده بود؛
جوری که انتظارشو نداشتم. وقتی که انتظارشو نداشتم.
میخواستم زودتر بنویسم ولی شلوغی روزای آخر سال این بار بیشتر از همیشه گیرم انداخته بود. به ۹۵ که فکر میکنم یه چیزایی تو ذهنم بولد میشه. خوب، بد، خوشحالکننده و ناراحتکننده. و بین همه این اتفاقات، چیزهایی هست که هیچ وقت یادم نره :)
قسمتهای خوب و شخصیترش رو بخوام خلاصه کنم، اسم امسال رو میزارم "سال شروع" و البته شلوغ! شروعهای غیرمنتظره، منتظره و حتی منتظره ولی غیرمنتظره! مهمترین اتفاقات امسال برای من همین شروعها بودن. شروعهایی که اگر خوب پیش برن، انتهایی نخواهند داشت. و امیدوارم که همینطور بشه.
امسال نوشتن رو هم یادم رفت. منظورم از نوشتن، همون یادداشتهای کوتاهیه که وقتی مینوشتم حداقل خودم دوستشون داشتم!
و در آخر هم به قول حافظجان:
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش
اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا برم؟