دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده...
هیچ وقت یادم نمیره مهمونی خانوادگی اون شب رو. حدودا ۹ ساله بودم. اواسط مهمونی بود و نشسته بودیم کنار هم. همه رو یادم نیست ولی من بودم، امیر بود و ارگ کوچک اسباببازیم. مشغول بودیم باهاش. بعد از کمی سوال و جواب از من، رو کرد به مامان بابا و جملهای با این مضمون گفت که درک موسیقیش نسبت به سنش خیلی خوبه. من؟ توی دلم از تعریفش کلی ذوق کرده بودم و قند توی دلم آب شده بود. اما این بهترین قسمت ماجرا نبود. ادامه داده بود که: اجازه بدین بیاد پیش خودم باهاش کار کنم. از شما هم چیزی نمیخوام اصلا.
همین خاطره نصفهنیمه، و کلاسهای هفتگی که با فاصله کمی بعد از اون شب شروع شد، از شیرینترین خاطرات کودکی من شدن. امیر اولین و آخرین استاد موسیقی من بود. ده روز پیش برای یه سفر کاری رفت اوکراین. قرار نبود برای همیشه بره. ولی رفت...
روی تخت بیمارستان قبل از اینکه حالش بد بشه، با همسرش حرف میزده. از دریا، جنگل، درخت و ... . از چیزهایی که داشته همون موقع میدیده ظاهرا، ولی فقط خودش. گفته بود اومدن و میخوان منو ببرن ولی من نمیخوام برم... . ولی رفت... برای همیشه... .
ده سال از من بزرگتر بود. اوکراین دانشگاه رفته بود و با یه دختر اوکراینی ازدواج کرده بود. همسرش، میگفت اولین آشناییمون روبروی همین بیمارستان بود. حالا بعد از چند سال، همینجا، این بیمارستان، شد آخرین دیدار...
هفت روز گذشت...
- صدای نامجو fade میشود... -
- ۹۶/۰۲/۲۶