آقای الف

قبلا بهتر می‌نوشتم،
الان فقط می‌نویسم...
کم و گهگاه.
جدی نگیرید!

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گاه، تلاش برای نگاه داشتن عقل و منطق در مدار تصمیم‌گیری‌ها از سخت‌ترین کارهای جهان می‌نُماید.
البته تنها نمی‌نُماید، واقعا هست.


* از یک جایی به بعد به نظرم آمد عنوان بیشتر پست‌ها می‌تواند همین باشد.

  • الف

در حال حاضر، کوچکترین نشانه‌ها و حرف‌ها و تحرکات و اتفاقات را مصادره به مطلوب می‌کنیم. :)

  • الف

تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست، 

که بر سر ذوق می آورندمان، 

و نمی رسند به کاغذ، 

و کیبورد. 

و منتظرند، 

جلوی چشمانمان رژه میروند، 

در خواب و بیداری. 

و تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست. 

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. 

  • الف
  • الف

بر آن بودم که بنویسم، مُطَوَّل، قصه شوقت

چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمی‌گنجد


-سلمان ساوجی-

  • الف

هر چی گفتم بابا یه لحظه بیاین بشینین اینجا شاید میخوام یه حرف مهمی بزنم. چه وضعیه آخه تا یه لحظه حواسم پرت میشه،  رومو برمیگردونم هر کی رفته یه طرف؟ هی با زبون خوش گفتم بیاین بشینین کنار هم ببینم اصلا چه شکلی میشید؟  به هم میاین یا نه؟  انگار دست به یکی کرده باشن، دقیقا اونایی که هیچ ربطی به هم نداشتن نشستن کنار هم.  انصافانه س آخه؟

حالا من چجوری بگم حرفم مهم بود کلمه ها سر یاری نداشتن؟  خودتون باشین باورتون میشه؟ نمیشه دیگه! حقم دارین خب.  حتما پیش خودتونم میگید اگر مهم بود به جای دری وری گفتن حرفتو میزدی. ولی مهم بود واقعا... 

تلافی میکنم سرتون،  حالا ببینید. 

  • الف

یک. میخواستم طولانی بنویسم. چند روزی می‌شود. طولانی با یک ترجیع‌بند. با تکرار گاه و بیگاه یک جمله. الان؟ فقط ترجیع‌بندش مانده...«آخ که اگر بدانی...»


دو. گفته بود «خیلی توداری...یه جور عجیبی». تایید کرده بودم، اما اعتراف می‌کنم همیشه هم برایم آسان نیست. و البته خدا را شکر در حفظ ظاهر بی‌استعداد نیستم.


سه. طلبکار بودم. زیاد. شاکی. الان؟ سر به زیر...بدهکار. و هر لحظه که میگذرد بدهکارتر.


چهار. به یک کُلاژ فکر می‌کنم. البته فکرهایم را کرده‌ام. فقط منتظر زمان مناسبم. منتظر که نه. در تلاش برای رسیدن به زمان مناسب. می‌تواند بدهکاری‌ها را تا حد قابل قبولی رفع و رجوع کند. خستگی‌ها. خستگی‌ها را از تن‌ها بیرون کند. روح‌ها و چشم‌ها را بنوازد. حال‌ها را خوب کند. تمام شدنی هم نیست. فکر کنم خودشیفتگی و لذت بردن از ایده‌ها و خلاقیتم دارد نمایان می‌شود. بگذریم. ولی با این حال باز هم تَکرار می‌کنم «آخ که اگر بدانی...».


پنج. قول و قراری داشتیم. با خدا.  من نصفه و نیمه بودم. او؟ تمام و کمال. حداقل تا الان که این طور به نظر می‌رسد. منتظر ادامه خداییَش هستم.


شش. ر.ک. دو. ضمن تکرار این نکته که «آخ که اگر بدانی...»


هفت. روبه‌رو - محسن نامجو

  • الف

شاید در تمام این مسیر خدا میخواسته همین را به من بفهماند. خب، فکر کنم فهمیدم.

برای داشتن هر چیز جدید نباید داشته‌های قبلی برایمان عادی شده باشند منظورم از عادی تقریبا «بی‌اهمیت» است. که در اثر مرور زمان و عادت به حسِ داشتنِ یک چیز شاید حتی بزرگ، لذت بردن و خوشحال بودن و شکرگزاری برای داشتنش را از یاد می‌بریم. یا در بهترین حالت انقدر به آن عادت کرده‌ایم که داشتنش بدیهی شده و به چشممان نمی‌آید.

حالا حواسم هست. یاد گرفتم. با وجود خواستن‌های بیشتر. با وجود خواسته‌های جدید. با وجود همه تلاش‌ها برای رسیدن به چیزهای جدیدتر و بیشتر. با همه این‌ها قبل از دعاها و خواسته‌های بیشتر و هنگام تلاش‌های سرسختانه برای نزدیک‌تر شدن به قله‌های صعب‌العبور، هر لحظه به همه داشتن‌ها حواسم هست. به همه بودن‌ها. به همه داشته‌ها. که حتی اگر داشتنتشان برایم عادت شده، یادم نرود شکرگزار بودنشان باشم.

میدانی؟ اهمیت این قضیه آنجاست که چیزهای جدیدی هم که به داشته‌هایم اضافه می‌شوند در همین لیست قرار می‌گیرند. که یادم باشد زمانی چقدر برای به دست آوردنشان تلاش کرده بودم. که هر لحظه قدر داشتن و بودنشان را بدانم.

حالا شاید کم کم فهمیده باشم «شکر نعمت، نعمتت افزون کند» یعنی چه... شاید کم کم وقت طولانی‌تر شدن این لیست فرا می‌رسد...


در کوی عشق - علیرضا قربانی


پ.ن. اسم اینجا را هم شاید بهتر بود میگذاشتم «هزار سخن گویان...»

  • الف