وقتایی هست که از دستت دقیقا هیچ کاری برنمیاد ولی از ذهنت هزارتا فکر و سوال، چرا.
- ۰ نظر
- ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۲
وقتایی هست که از دستت دقیقا هیچ کاری برنمیاد ولی از ذهنت هزارتا فکر و سوال، چرا.
داستانم را چطور تمام کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چطور میشود بین آنهایی که نفسنفس میزنند تا بازگو شوند و آنهایی که تازه دارند پا میگیرند و آنهایی که هنوز هیچی نشده چروک خوردهاند و آنهایی که کلام آسیابشان میکند و تنها گردی ازشان باقی میماند انتخاب کرد؟ بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده به این نتیجه رسیدهام حیف آن غشایی در مغز که افکار رویش حک میشوند. اینجا هیچ چیزی نیست که حواس آدم را از دروننگری فاجعهبار پرت کند، راستش به اندازه کافی نیست. خاطرهها را هم نمیتوانم با چوب به عقب برانم. تنها چیزی که باقی میماند دیوانه شدن است، که با این حافظه و هوش و استعداد، کار سختی به نظر نمیرسد.
- جزء از کل - با کمی ترکیب و تصرف -
دیشب انقدر خسته بودم که حتی فکر و خیال هم نتونست بیشتر از چند دقیقه جلوی خوابم رو بگیره. ولی زهی خیال باطل.
هر چند من هیچ وقت نخواستم و نگفتم که بر خیالت راه نظر ببندم. ولی خب در هر صورت گفتا که شبرو است او و از راه دیگر آید. و البته آمد.
خلاصه که گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد، بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران.
و یا خوابش ( ـم ) میگیرد و شرح آن همان است که پیشتر برفت. رحمی.
- حضور حافظ و سعدی در این پست مشهود است. باباطاهر هم قرار بود باشد که موکول شد به بعدا. احتمالا. -