اصولا وقتهایی که دوست داشته باشم یا دلم بخواهد حرف بزنم زیاد نیستند، در واقع حالت پیشفرضم سکوت است و برای حرف زدن باید دلیلی وجود داشته باشد -البته به جز مواردی که از بیخ و بن قرار به چرت و پرت گفتن یا شوخی و ... باشد-
اما ... گاهی هم به ندرت دوست دارم حرف بزنم، دلم میخواهد... ولی عقل لعنتی، به سکوت دعوت میکند...
این بار به جای دلیل برای حرف زدن، دلیل برای سکوت وجود دارد، دلیلی که دوستش هم ندارم...
از یک جایی به بعد به خودم قول دادم مدیون دلم نشوم، منصفانه بخواهم قضاوت کنم تا قبل از این چند وقت اخیر روی حرفم ماندهام. اما الان ماندهام درست وسط یک دو راهی:
عقل دست دل را گرفته، دل، سر به زیر، منتظر عقل مانده، عقل تابلوهای دو راهی را نگاه میکند...