برزخ از خود جهنمم جهنمتره.
- ۰ نظر
- ۱۸ تیر ۰۱ ، ۱۰:۵۴
دلم برای نوشتن تنگ شده،
برای جایی که دوست داشته باشم بنویسم،
برای همه شعرهایی که دیگر یادم نمیآیند،
برای همه چیزهایی که دیگر برنمیگردند،
برای همه حرفهای بیپناهی که اگر راه زبان را پیدا نمیکردند، لااقل گاهی، بعضیشان، از سر انگشتان، نصفه و نیمه هم که شده خود را به بیرون پرتاب میکردند،
برای همه روزهای خوشی که به دنیا نیامده، سقط شدند،
برای همه ذوق و شوقی که کمرنگ و کمرنگتر شد،
و برای همه حرفهایی که دیگر نه بلدم بر زبان بیاورم، و -همانطور که مشهود است- نه بلدم بنویسم...
برای یه بازه زمانی بیشتر از یک سال، پنجشنبهها برام به یه روز خاص و خوب تبدیل شده بود.
واقعیتش اینه که حتی دیداری در کار نبود و این دیدن، شبیه به دیدنهای معمولی دیگه نبود.
به چشم نیاز داشت، اما به حضور فیزیکی نه.
بخشی از لذت این موضوع این بود که هیچ وقت برای چنین کاری قراری گذاشته نشده بود و بدون هیچ هماهنگی انگار داشتیم به یک قرارداد شیرین نانوشته عمل میکردیم.
تقریبا هر روز صبحش با کوه شروع میشد، و حوالی ظهر توی راه برگشت به خونه،
تقریبا مطمئن بودم که جایی که فقط خودم میدونستم، جوری هم رو میبینیم که هیچ کس دیگه ای و احتمالا هیچ وقت، متوجهش نخواهد شد.
الان؟ به تنها چیزی که میشه فکر کرد اینه که این پنجشنبهها تا کی یادم میمونه؟
اصلا هیچ وقت حواست بود ... ؟
روزها را بدون هم سپری میکنیم،
شب، اما،
داستان دیگری دارد.
* صائب تبریزی
چندی است به اختیار ساکن انتهای کوی علی چپ شده ام.
با چشمانی باز.
سر به زیر.
دل، گیر میکند. دل، میگیرد. اصلا هر جا گیر و گرفتاری هست، پای دل در میان است.
دل، تنگ میشود. دل، به تنگ میآید. دل خیلی وقتها از دست صاحبش به تنگ میآید.
امشب باید چیزی مینوشتم. حتی اگر مزخرف.
آدمها نمیدانند در مدتی که از تو بیخبر بودهاند، بر تو چه رفته است. نمیدانند چه اتفاقاتی ممکن است افتاده باشد. فکر نمیکنند شاید نتوانی یا اصلا نخواهی همه یا حتی بخشی از آنها را بازگو کنی. اتفاقا شاید حتی دلت هم بخواهد بگویی، ولی نشود. بخواهی. نتوانی. بتوانی. نخواهی. این حالتِ در آستانه انفجار بودن، دقیقا نشاندهنده همین است. آدمی گیر میکند. هم خودش. هم دلش. هم چرخ زندگی. هم هر چیز دیگری که امکان گیر کردن دارد.
در هر صورت، بعضی وقتها آدمها در شرایطی گیر میکنند که به نظرم انصاف نیست. من هم آدمم.
-نمیدانم این نوشته را چند روز نگه میدارم. یک؟ دو؟ بیشتر؟ شاید هم برای ابد.-
چو خواهم ببینی مرا، تو به خواب، تو بخواب...
تو بخواب..
تو بخواب.
-لحن خواندنم را که نمیتوانم اینجا بنویسم-
- به درگاه الهی کِی روا بی...؟!
+ چی؟
- خودش میدونه!
+ خب پس از خودش بپرس که میدونه!
- به درگاه الهی کِی روا بی...؟!
* اگر فقط سوالت همینه که کِی روا بی، خب، هیچ وقت. ولی اگر منظورت اینه که نباید این اتفاق بیفته یا اصلا چرا اتفاق میفته، باید بهت بگم ناروایی این ماجرا هیچ خللی در افتادنش ایجاد نمیکنه.