آقای الف

قبلا بهتر می‌نوشتم،
الان فقط می‌نویسم...
کم و گهگاه.
جدی نگیرید!

برزخ از خود جهنمم جهنم‌تره.

  • الف

دلم برای نوشتن تنگ شده،

برای جایی که دوست داشته باشم بنویسم، 

برای همه شعرهایی که دیگر یادم نمی‌آیند،

برای همه چیزهایی که دیگر برنمی‌گردند،

برای همه حرف‌های بی‌پناهی که اگر راه زبان را پیدا نمی‌کردند، لااقل گاهی، بعضیشان، از سر انگشتان، نصفه و نیمه هم که شده خود را به بیرون پرتاب می‌کردند،

برای همه روزهای خوشی که به دنیا نیامده، سقط شدند،

برای همه ذوق و شوقی که کمرنگ و کمرنگ‌تر شد،

و برای همه حرف‌هایی که دیگر نه بلدم بر زبان بیاورم، و -همانطور که مشهود است- نه بلدم بنویسم...

 

 

  • الف

برای یه بازه زمانی بیشتر از یک سال، پنجشنبه‌ها برام به یه روز خاص و خوب تبدیل شده بود.

واقعیتش اینه که حتی دیداری در کار نبود و این دیدن، شبیه به دیدن‌‌های معمولی دیگه نبود. 

به چشم نیاز داشت، اما به حضور فیزیکی نه.

بخشی از لذت این موضوع این بود که هیچ وقت برای چنین کاری قراری گذاشته نشده بود و بدون هیچ هماهنگی انگار داشتیم به یک قرارداد شیرین نانوشته عمل می‌کردیم.

تقریبا هر روز صبحش با کوه شروع میشد، و حوالی ظهر توی راه برگشت به خونه،

تقریبا مطمئن بودم که جایی که فقط خودم میدونستم، جوری هم رو میبینیم که هیچ کس دیگه ای و احتمالا هیچ وقت، متوجهش نخواهد شد.

الان؟ به تنها چیزی که میشه فکر کرد اینه که این پنجشنبه‌ها تا کی یادم میمونه؟

 اصلا هیچ وقت حواست بود ... ؟ 



  • الف

روزها را بدون هم سپری می‌کنیم،

شب، اما،

داستان دیگری دارد.


* صائب تبریزی

  • الف

چندی است به اختیار ساکن انتهای کوی علی چپ شده ام.

با چشمانی باز.

سر به زیر.

  • الف

دل، گیر می‌کند. دل، می‌گیرد. اصلا هر جا گیر و گرفتاری هست، پای دل در میان است.

دل، تنگ می‌شود. دل، به تنگ می‌آید. دل خیلی وقت‌ها از دست صاحبش به تنگ می‌آید.

امشب باید چیزی مینوشتم. حتی اگر مزخرف.

آدم‌ها نمی‌دانند در مدتی که از تو بی‌خبر بوده‌اند، بر تو چه رفته است. نمی‌دانند چه اتفاقاتی ممکن است افتاده باشد. فکر نمی‌کنند شاید نتوانی یا اصلا نخواهی همه یا حتی بخشی از آنها را بازگو کنی. اتفاقا شاید حتی دلت هم بخواهد بگویی، ولی نشود. بخواهی. نتوانی. بتوانی. نخواهی. این حالتِ در آستانه انفجار بودن، دقیقا نشان‌دهنده همین است. آدمی گیر می‌کند. هم خودش. هم دلش. هم چرخ زندگی. هم هر چیز دیگری که امکان گیر کردن دارد.

در هر صورت، بعضی وقت‌ها آدم‌ها در شرایطی گیر می‌کنند که به نظرم انصاف نیست. من هم آدمم.


-نمیدانم این نوشته را چند روز نگه می‌دارم. یک؟ دو؟ بیشتر؟ شاید هم برای ابد.-

  • الف

چو خواهم ببینی مرا، تو به خواب، تو بخواب...

تو بخواب..

تو بخواب.

-لحن خواندنم را که نمی‌توانم اینجا بنویسم-

  • الف

پروردگارا،

وی نید توو تاک!

  • الف
دروغه اگه بگم یادم رفته. یادم میره؟ احتمالش کمه. حافظه خوبی دارم، خدا رو شکر. هر چند بعضی وقتا ممکنه سخت باشه.
اتفاقی که چند وقت، خیلی غیرمنتظره، برای من تبدیل به انگیزه و سرخوشی شده بود، امروز از ادامه‌ش هیچ حس تعریف شده‌ای ندارم. نه میتونم بگم دیگه انگیزه نیست، نه میتونم بگم هست. نه میتونم بگم خوشحالم میکنه، نه میتونم بگم ناراحتم میکنه. نه دوست دارم از ادامه افتادن این اتفاق جلوگیری کنم، نه ادامه‌ش هیچ معنی خاصی میتونه برام داشته باشه. شاید حتی بتونم این بلاتکلیفی رو یه مرحله جلوتر هم ببرم و بگم ممکنه از نیفتادنش حس ناخوشایندی داشته باشم، با وجود اینکه افتادنش هم ممکنه بی‌معنی باشه.




پ. ن. اولین بار این قطعه را به واسطه برادرجان شنیدم، دوستش دارم. اول میخواستم بدون هیچ حرف اضافه‌ای فقط همین قطعه را اینجا بگذارم.
پروفایل امیر ملکی در ساندکلاد
  • الف

- به درگاه الهی کِی روا بی...؟!
+ چی؟
- خودش میدونه!
+ خب پس از خودش بپرس که میدونه!
- به درگاه الهی کِی روا بی...؟!
* اگر فقط سوالت همینه که کِی روا بی، خب، هیچ وقت. ولی اگر منظورت اینه که نباید این اتفاق بیفته یا اصلا چرا اتفاق میفته، باید بهت بگم ناروایی این ماجرا هیچ خللی در افتادنش ایجاد نمیکنه.

  • الف